چه شب جمعه‌ای شد؛ اون شب پرستاره

ستاره

گونه‌هاش خیس خیس شده بود، اما صدا ازش در نمی‌اومد. ریزریز و بی‌صدا اشک می‌ریخت. هر بار که لبش می‌لرزید و تکون می‌خورد، یه تَرک جدید به لباش اضافه می‌شد. همین‌طوری زل زده بود به آسمان دور و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت بی‌هیچ صدایی. انتظار داشتیم وقتی میاد با سر شیرجه بزند تو دیگ شربت. اما انتظارمون غلط از آب در اومد. اون فقط دیگ رو نگاه کرد و یکباره بهم ریخت.

دونه دونه می‌رفتیم پیشش، هرچی باهاش حرف می‌زدیم، هیچ عکس‌العملی نشون نمی‌داد، هیچی نمی‌گفت فقط سکوت و نگاه ؛ همین. فقط موقعی که یه لیوان شربت خنک و تگری گرفتیم جلوش، نفهمیدیم چی شد که صدای های‌های گریه‌اش بلند شد. دیگه هیچ چیز و هیچ کس جلودارش نبود. بدجوری ناله می‌زد. فقط چند تا جمله گفت که ما خیلی دقیق منظورشو متوجه نشدیم.